منی که من باشم! / قسمت دهم

ساخت وبلاگ

نیمه شب چشمانش را باز کرد. یک ساعت به اذان صبح مانده بود. خواب ترسناکی دیده بود... به درون هال قدم گذاشت، از خاموش بودن چراغ های اتاق فهمید همه خوابند؛ به سمت دستشویی رفت، آبی به دست و صورتش زد و به اتاق خوابش برگشت... دیگر خوابش نمی بُرد! زهرا از آن دسته آدم هایی بود که کمتر کسی او را میشناخت؛ برای همین با وجود دوستان ِ زیاد، مواقعی که پُر از هیجان می شد و میخواست مفهوم نابی را به کسی تعریف کند، نمیتوانست. برای همین در کنار تمام دوستانش، دوستی خیالی در ذهنش به اسم فاطمه ساخته بود تا تمام حرف هایش را بدون پرده پوشی برای او بگوید. بار دیگر به آسمان خیره شد. آسمانی که هنوز هم تاریک بود و ستاره های زیادی اطراف ماه می چرخیدند. یکی دور، یکی نزدیک، یکی درخشان و یکی درخشان تر!

- فاطمه؟ هستی؟ میبینی آسمونو؟! تمام زمین رو تاریکی گرفته و فقط ستاره ها دیده میشن! (لبخند میزند!) چقدر خوب بود اگه این ماه، وسط این آسمون، امام زمانمون بود و ستاره های اطراف ماه، یارانشون! فکر میکنی منم یکی از این ستاره هام؟ ینی اصلاً میتونم ستاره باشم؟... میدونی؟ فردا میریم خونه ی خودمون! گرچه اینجا هم خونه ی خودمونه ولی میریم وسط شهر! تهران! خیلی دوست دارم دوستامو ببینم! عه؟ فکر نکنی مادربزرگم یادم رفت ها! هنوزم غمش تو دلمه و میدونی من چیکار کردم؟ دلمو سپردم دست خدا! که هرموقع صلاح دونست حال دلم خوب شه!

صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 120 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52