منی که من باشم! / قسمت هفتم

ساخت وبلاگ

مادر نگاهی به دخترش انداخت، داشت آرام تر می شد و لبخندش بیشتر! سرش را پایین گرفته بود و لبخند میزد. لحظه ای بعد از روی تخت بلند شد، موهای آشفته اش را بست و به سمت میز تحریرش رفت. خودکار و دفترش را برداشت، مانتو و شلوار و شال مشکی پوشید و با بدرقه ی نگاه گیج و متعجب مادرش بیرون رفت.به محض اینکه پاهایش را از خانه بیرون گذاشت، حس کرد مادربزرگ نگاهش میکند! دوست داشت بدود... انگار با دویدن بتواند پا روی تمام غم های ازدست دادن عزیزانش بگذارد. دفتر و خودکار را درون کوله پشتی اش گذاشت و دوید. تند تند می دوید و اشک میریخت... شاید میتوانست دویدن جبران فریادهای دلتنگی را بکند... از درون راضی بود ولی باید تمام خاطره هایی که با مادربزرگش داشت را اشک میریخت. این طبیعت انسان است. دوید و دوید و به ساحل دریا رسید. از خانه شان تا ساحل دریا که 20 دقیقه ای راه می شد، در طول 10 دقیقه طی کرد. ایستاد. نفس نفس میزد. خیره به افق دریا شده بود و خورشیدی که در حال غروب بود. اشک هایش را پاک کرد. روی ماسه ها نشست. آب دریا به پاهایش میخورد و حس تازه ای به زهرا میداد و این باعث میشد کمی حالش بهتر شود. باد ملایمی میوزید و صورت زهرا را نوازش میداد، از کوله پشتی اش خودکار و دفترش را برداشت و نوشت:

نامه ای از طرف زهرا به مادربزرگ...

صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 123 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52