منی که من باشم! / قسمت نهم

ساخت وبلاگ

در خانه را باز کرد. مادر و پدر روی مبل جلوی شومینه در حال صحبت بودند. تا چشمشان به زهرا خورد به سمتش آمدند. مادر زهرا را در آغوش گرفت و حالش را پرسید. زهرا میلی به حرف زدن نداشت با اینکه حالش هم بد نبود. سمت آشپزخانه رفت، فنجانی قهوه برای خودش درست کرد و راهی اتاقش شد. لازم داشت با خدا حرف بزند... خواست برای مدتی چشمان ِ خسته اش را بیدار نگه دارد. جا نماز ِ آبی آسمانی اش را پهن کرد و نمازش را خواند. بعد از نماز، چشمانش را بست، مادربزرگ را در جایی مثل بهشت تصور کرد! جایی پُر از گُل های رنگارنگ، دریاچه ای آرام، قوهایی که در دریاچه شنا میکردند، نور ملایم خورشیدی که چشمانت را اذیت نمیکرد، آبشارهایی که میریختند و میریختند و وقتی زیرشان میرفتی، میباریدند! آرام مثل دانه های برف روی سرت میریختند و درون وجودت شادی میکاشتند! ...

زهرا سر سجاده نشسته بود، با چشمانی بسته و لبی خندان! با صدای در، چشمانش را باز کرد؛ مادرش بود: دخترم شام نمیخوری؟

- نه مرسی.

مادر در را بست؛ میدانست بیشتر اوقات دخترش برای اینکه حالش خوب شود به تنهایی و خلوت نیاز دارد. از سر جایش بلند میشود، چادرش را از سرش برمیدارد و جانماز را جمع میکند. روی تختش می نشیند، حالش بهتر است! زانوانش را بغل میکند و پنجره ی اتاقش را باز میکند، نگاهی به ستاره های آسمان می اندازد! چه میدرخشند! سکوت همه جا را گرفته است. میخواهد حرف بزند: مادربزرگ؟ اگر من هم امروز آخرین روز زندگیم بود چه می شد؟ آنجا خیلی چیزها برای آدم ها روشن می شود، نه؟ مثل همین ستاره ها که تا روز است، معلوم نیستند، شب که میشود ناگهان میبینی یکی از آنها نا پدید شده است! مثل تو... آره، یهویی یه جای خوب رفتی! 

روی تخت دراز کشید: خدایی؟ مواظب مادربزرگم باش... و چشمانش را بست...

صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 122 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52