صبح روز یکشنبه

ساخت وبلاگ
خانم معلم شب پیش به خانه ی ما سر زد. موش های خانه اش سرش را بُرده بودند. نمیتوانستم احساس رضایتم را پنهان کنم، مخصوصاً وقتی وسط نوشتن تمام مشق هایی که به من تحمیل کرده بود فقط بخاطر اینکه یک غلط در امتحان دیکته داشتم. پدر بزرگ در کلبه را باز کرد و باد سردِ برفی در خانه پیچید. «در را ببند مرد.» مادربزرگم به پدربزرگ گفت تا دید دست هایم را به هم میمالم. پدربزرگ به بیرون از خانه رفت و در را بست. «وسط این زمستان عجیب است که موش های خانه ی خانم معلم بیشتر میشود.» برعکس مادربزرگ برای من این اتفاق عجیب نبود چون من و بقیه ی همکلاسی هایم موش ها را فرشته ی انتقام ظلم های خانم معلم میدانستیم و خودمان پیدایشان کردیم. «آره، اگر تا آخر زمستان از شرشان راحت نشود چه؟ چرا باید همیشه در خانه ی ما را بزند؟» با نگاهی شاکی به مادربزرگ رو کردم. چهره ی مادربزرگ هم دست کمی از من نداشت. با آنکه سکوت کرد اما تمام احساسات منفی را در چهره اش خواندم. تنها کاری هم که پدربزرگم برایش میتوانست انجام دهد، انداختن موش ها داخل رودخانه ی سرد بود. خانم معلم وسواسی هیچموقع اجازه نمیداد موش ها کشته شوند، آنهم در خانه اش. به قول او «حیوونکی ها گناه دارند.» من و تمام همکلاسی هایم در کلاس درس همچین چشم غره به او رفتیم که فهمید نزدیک است از او دوباره پیش خانم مدیر شکایت کنیم که آن جلسه به ما مشق نداد تا نشان دهد چقدر مهربان است. کلاه پشمی ام را سرم کردم و از در کلاس خارج شدم. خانم معلم در راهرو:‌ «شیوا جان، میشود به پدر بزرگت بگویی امشب هم موش در خانه دارم؟» این هفته نوبت سهیل بود تا از زیر در موش خانه شان را وارد خانه ی خانم معلم کند. برای اینکه کمی زجرش دهم گفتم:‌«بهتر است با خودش صحبت کنید.» کوله ام را به پشتم اند صبح روز یکشنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 24 بهمن 1401 ساعت: 18:32

کاش اقیانوس آروم میگرفت…آه خورشید داره پایین میره…جوری که من دریا رو میشناسم، به همین زودی ها آروم نمیگیره.خدا میدونه تو فکرشون چی میگذره…بال هامو باز میکنم و توی آسمون اوج میگیرم. اشعه های خورشید به پرهام میخوره و گرمشون میکنه. کاش بادی میوزید و کمکم میکرد توی پرواز. بقیه ی مرغابی ها دنبال غذان. ولی من دوست دارم برای مدتی نزدیک آب پرواز کنم. سینم رو صاف میکنم و درحال پرواز به افق اقیانوس خیره میشم.باد به سمت مغرب و خشکی میوزه. بیشتر اوج میگیرم به سمت بالا، بال هام درد میگیره تا جایی که دیگه نمیتونم پرواز کنم. خودم رو دست باد میسپارم و به سمت خشکی صخره هدایت میشم. آب های خروشان اقیانوس با شدت زیاد به صخره میخورن.  باد لای پرهام میپیچه. قایق های تفریحی روی آب اقیانوس به سمت خشکی حرکت میکنن. به آدم هایی که پایین صخره هستند نگاه میکنم یکی از آدم ها بهم خیره شده کاش میتونستم بفهمم به چی فکر میکنه یا چجوری زندگی میکنه.  باد پرهای سفیدم رو دوباره به هم میزنه. منقارم رو باز میکنم و از باد شکایت میکنم.  دوباره به کسی که بهم خیره شده نگاه میکنم. چرا لبخند میزنه؟ از اینکه نظم پرهام به هم میخوره خوشش میاد؟ چه خوبه که با خیال راحت میخندن و دغدغه ی غذا ندارن. پری دور بدنشون رو نپیچیده که تابستون ها به هم بچسبه یا زمستون ها روشون برف بشینه و مجبور باشن هر دقیقه منظمشون کنن. کاش میتونستم به دنیای آدما وارد بشم. دوستم به طرفم میاد. بهتره برم باهاش غذا بخورم و دوباره به پرواز کردنم ادامه بدم. کاش اقیانوس آروم میگرفت…آه خورشید داره پایین میره…جوری که من دریا رو میشناسم، به همین زودی ها آروم نمیگیره.خدا میدونه چی تو فکرشونه… دست هام رو از هم باز میکنم. از پایین صخره پرن صبح روز یکشنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 119 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 19:03

اهل پروازی؟رهایی رو برام معنی کن.آزاد بودن... مثل پرنده ها مثلاً...چقدر دوست داشتی مثل اونا باشی؟نمیدونم ولی حس خوبیه پرواز!لبخند میزنم . نفس عمیقی میکشم. به زمین نگاه میکنم و میگم: "چطوره ببینیم میتونیم پرواز ک صبح روز یکشنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 117 تاريخ : چهارشنبه 27 فروردين 1399 ساعت: 15:34

ریشه های خشکیدههیچ نمیفهمم چرا مردم از کوچه و خیابان ها رد میشوند و به گل ها آب نمیدهند… تنها با نیم نگاهی از کنارشان می گذرند! گل هایی که به سمت ما شکفته اند و برای ما کاشته شده اند. آب و نورشان همانیست که ما مینوش صبح روز یکشنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 113 تاريخ : چهارشنبه 27 فروردين 1399 ساعت: 15:34

منی که من باشم! / قسمت ششممادر می دید زهرا با نگاهی غمگین و چشمانی غم آلود منتظر حرفی از سمت مادرش است. مادر نمیخواست شادی دخترش را کم کند... میترسید اگر به او بگوید "درست فکر کردی." خودش را ببازد! با صدای زهرا به خودش آمد: ما صبح روز یکشنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 122 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت هفتممادر نگاهی به دخترش انداخت، داشت آرام تر می شد و لبخندش بیشتر! سرش را پایین گرفته بود و لبخند میزد. لحظه ای بعد از روی تخت بلند شد، موهای آشفته اش را بست و به سمت میز تحریرش رفت. خودکار و دفترش را برد صبح روز یکشنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 120 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت هشتم" سلام، مادربزرگ جان. منم، زهرا. کتابی را که برای من نوشته بودی، نتوانستم بیشتر بخوانم. آخر اول کتاب حرف از رفتنت زده بودی... پس تمام خاطره های با تو بودن چه می شود؟ باشد! من سعی کنم قوی باشم بهتر است صبح روز یکشنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 122 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت نهمدر خانه را باز کرد. مادر و پدر روی مبل جلوی شومینه در حال صحبت بودند. تا چشمشان به زهرا خورد به سمتش آمدند. مادر زهرا را در آغوش گرفت و حالش را پرسید. زهرا میلی به حرف زدن نداشت با اینکه حالش هم بد نب صبح روز یکشنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 120 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت دهمنیمه شب چشمانش را باز کرد. یک ساعت به اذان صبح مانده بود. خواب ترسناکی دیده بود... به درون هال قدم گذاشت، از خاموش بودن چراغ های اتاق فهمید همه خوابند؛ به سمت دستشویی رفت، آبی به دست و صورتش زد و به ا صبح روز یکشنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 118 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من <strong>باشم</strong>! / <strong>قسمت</strong> <strong>یازدهم</strong>توی ماشین نشسته و از پشت شیشه به منظره ی بیرون خیره شده است... صدای مادر و پدرش را می شنود که از خاطرات مادربزرگ می گویند. زهرا تصور می کند چه خواهد دید وقتی سر مزار مادر بزرگش رفت. چشمانش را میبندد، صبح روز یکشنبه...ادامه مطلب
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 139 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52